و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
پریا خیلی سوپروایزر خوبیه. باهام مهربونه، بهم اعتماد می‌کنه، از بالا به پایین نگاه نمی‌کنه، هر ایده‌ای که می‌دم، منطقی بررسی می‌کنه و اگه خوب باشه استفاده می‌کنه، اگه نباشه می‌گه چرا نیست. گاهی اوقات کاملا آشفته است. من معمولا توی آزمایشگاه آشفته نمی‌شم، چون این تهش برای من یک روتیشنه، ولی برای پریا پروژه‌ی دکتراشه. یکم می‌ترسم با دیدنش. حجم کارهاش به‌شدت زیاده. این حجم زیاد کارها هم مدلشون طوریه که چندان سریع نمی‌شه انجامشون داد. وسط کار کلی مشکل ریز و درشت پیدا می‌شه.  پرهام می‌گه کار توی آزمایشگاه خیلی بهم میاد. واقعا هم یک سری ویژگی‌ها دارم که بهم کمک می‌کنند. ولی بازم طول می‌کشه تا کاملا یک شخصیت پیدا کنم برای آزمایشگاه. راستش می‌تونم تصور کنم که حتی نسبتا زود بهش برسم. دیشب کلی وقت و انرژی گذاشتم برای عدس‌پلو درست کردن و معمولا خوشمزه می‌شه، ولی دیشب واقعا بد شد. یعنی قشنگ اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود. نمی‌دونم چرا این‌قدر درک و پذیرش این که نباید غذا رو رها کنی به حال خودش، برای من سخته. واقعا زندگی مجردی برای من تراژدیه گاهی. مثلا گوشت چرخ کرده‌ی یخ‌زده رو گذاشته بودم روی قابلمه‌ی برنج که البته زیرش روشن نبود، فقط برنج داشت خیس می‌خورد. بعد اتفاقا با خودمم فکر کردم که خب این یخش باز می‌شه و میفته، ولی واقعا نمی‌دونم چه بخش دیگه‌ای از مغزم گفت "نه، اوکیه، نگران نباش."  که اصلا معنا نمی‌ده، چون خب یخش باز می‌شه واقعا. این نوای درونی "اوکیه، نگران نباش." من واقعا باید یک جاهایی کنترل بشه. و بله، در نهایت هم واقعا گوشت چرخ کرده افتاد توی آب. خوشبختانه من یک بار دیگه هم آب توی گوشت چرخ‌کرده‌ام رفته بود و پخته بودمش و فهمیدم حداقل ظاهر و مزه‌اش که اوکیه و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 96 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 23:55

من همیشه توی تصور خودم خیلی به کار دل نمی‌دم. یعنی یک زمانی یادمه که می‌رفتیم بیرون و وقتی شب برمی‌گشتیم، می‌نشست درس می‌خوند و من فکر می‌کردم اصلا و ابدا حاضر نبودم بعد از چند ساعت پیاده‌روی و فلان و بیسار، ساعت ده شب تازه شروع کنم به درس خوندن. ولی الان واقعا کارهای زیادی دارم می‌کنم؛ صبح ساعت هفت بلند می‌شم، می‌رم سر کلاسم، بعدش میام خونه رو توی نیم‌ساعتی که دارم تمیز می‌کنم و برای خودم ناهار بسته‌بندی می‌کنم، می‌رم آزمایشگاه تا ساعت پنج شش، و بعدش برمی‌گردم و باز در کنار استراحتم خونه رو تمیز می‌کنم و غذا شاید درست کنم و تکلیفم رو حل می‌کنم. خسته هم می‌شم، ولی مثلا خودم هر وقت خسته‌ام، یک وقت استراحت باز می‌کنم و خلاصه در نهایت سیستم بدی نیست. حالا الان ساعت ده شبه و من جای حل کردن تکلیفم پای یوتیوب نشسته بودم و الانم دارم پست می‌نویسم، ولی خب، حداقل از یوتیوب به نوشتن رسیدم. من اگه انسانی باشم که واقعا دل به کار می‌ده، واقعا چیز بدی ازم درنمیاد. شاید اینم چیزی باشه که بتونم زیر سوال ببرمش. امروز یک جلسه برای معرفی یک پروژه برای روتیشن دومم داشتم و زینب، یکی از همکلاسی‌هام، هم اون‌جا بود. من این‌قدر گاهی اوقات از این دختر بدم میاد که نمی‌دونی. ولی طی درون‌کاوی‌ای که داشتم، فهمیدم نفرتم از سر حسودیه. دومین نفر در کل زندگیمه که با دیدنش با خودم فکر کردم که چقدر زیستش خوبه. فکر می‌کنم حافظه‌اش خوبه، زیاد درس می‌خونه و قدرت تحلیلش هم احتمالا باید بالا باشه. نتیجه‌اش اینه که سر کلاس چپ‌و‌راست چیزهای مختلف رو به هم ربط می‌ده و گاهی اوقات هیچ ربطی هم ندارند، ولی واقعا من می‌خواستم اون شکلی زیست بلد باشم. امروز هم موقعیت نسبتا حساسی بود، چون سر این جلسه‌ها باید سوال بپرسی ک و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 23:55

بعضی اوقات دلم چنان از غم پر می‌شه و انگار نمی‌تونم بنویسم ازش. این‌جا رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم ازش نوشتن، و انگار که لغزنده باشه، سر می‌خورم به جای دیگه. موقع صحبت کردن هم همین می‌شه. انگار دایره‌ی لغاتم در این زمینه چندان گسترده نیست. دوتا جمله می‌گم و دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه که بهش اضافه کنم. دلم خیلی خیلی تنگه. هی چیزهای رندوم یادم میاد و بیش‌تر دلم درد می‌گیره. یک تابستونی بود که صبح‌هاش می‌رفتیم یک کافه‌ای که تازه پیدا کرده بودیم و من خیلی دوستش داشتم. همه‌اش آیس‌لاته سفارش می‌دادم که تازه بهش علاقه‌مند شده بودم. خیلی خوش می‌گذشت. دیروز با آیشنور رفتم کافه. دو سه ساعت با هم حرف زدیم و هر دقیقه‌اش من خوشحال بودم. بهش گفتم اگه یک پسر مجرد بودم، می‌بردمش دیت. کافه‌اش روشن و خنک و قشنگ بود. این خاطره هم می مونه توی ذهنم، یک موقع هم دلم برای این تنگ می‌شه. یک قسمتی از راه روزانه‌ام ون بود و رد شدن از بیابون. به "مینا" گوش می‌کردم، یا "انزلی"، و در عین این که از گرما خفه می‌شدم، آهنگ گوش کردن توی اون موقعیت جالب بود. زیاد هم یادش میفتم. پریشب، بعد از مافیا، زهرا دلش چایی می‌خواست و سه‌نفری با لوئیس نشستیم که یک چایی بخوریم و بریم، ولی تا ساعت سه‌و‌نیم موندیم و حرف زدیم. بهم خوش می‌گذشت. خوشحال بودم که هنوزم مکالمات نیمه‌شب از زندگی‌م نرفته. دوست داشتم همه‌ی این‌ها رو برای یک نفر تعریف کنم. عصر داشتم کاپشنم رو می‌پوشیدم که برم خونه و یادم اومد این کاپشنیه که مامانم خیلی خیلی خیلی سال پیش برام خرید، با این توجیه که وقتی بیست سالم شد، اندازه‌ام می‌شه. منم سال‌ها نپوشیدمش، چون همیشه توش گم می‌شدم. الان هر روز می‌پوشمش.  مامان و بابام این دفعه موقع ویدئوکال روانی‌م کردن و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 13 بهمن 1401 ساعت: 23:55

من خیلی به اون معمای Sex Education فکر کردم. همین که چطور می‌تونی هرجایی تلاش کنی کار درست رو انجام بدی و در نهایت به همه صدمه بزنی. انگار دارم وضعیت خیلی خاصی رو توصیف می‌کنم، نمی‌دونم من دارم اشتباه زندگی می‌کنم یا چی که این وضعیت این‌قدر در شکل‌های مختلف برام پیش میاد.  واقعا برام مسئله‌ی جالبی بود، چون اصلا با شناختم از زندگی نمی‌خوند. آدم وقتی روی کارهاش فکر می‌کنه و به درست بودن کارهاش اهمیت می‌ده، منطقا نباید به این وضعیت برسه. در نهایت به این جواب رسیدم که شاید دارم کارهایی می‌کنم که بقیه ازم طلبکار نباشند، جای کارهایی که واقعا درست باشند. کار درست ممکنه که دیگران رو ناراحت کنه. مشکل من این بود که در واقع می‌خواستم بقیه راضی باشند، جای این که اهمیت بدم به واقعا درست بودن کار. از نظر تئوری فهمیدم باید چی کار کنم، ولی از نظر عملی این مشکل هست که من با هر چیزی عذاب وجدان می‌گیرم. اصلا احتمالا این مشکل منم از همین‌جا ریشه گرفته بود، در نتیجه این می‌رسیم که من هیچی رو حل نکردم. یک نفر بیاد بهم بگه «خاک بر سرت، مردم کشورت دارند می‌میرند، بعد تو نمی‌کنی هر روز تی‌شرت با طرح پرچم ایران بپوشی برای سرکار؟» و من می‌تونم بفهمم این دوتا به هم ربطی ندارند، ولی بخشی از من این شکلیه که شاید من دارم توجیه می‌کنم و این دوتا واقعا به هم ربط دارند. شاید من واقعا ریشه‌ام رو فراموش کردم. این خیلی گزاره‌ی بی‌ربطیه، ولی همین هم من رو اذیت می‌کنه، فکر کن گزاره‌های منطقی‌تر چقدر ذهنم رو درگیر می‌کنند. منم احتمالا مثل همه‌ی آدم‌های دنیا یک بخش معصوم و پاک دارم و بخش نسبتا سطحی و بی‌فکر، شاید حتی شرور، و متاسفانه برخلاف احتمالا خیلی‌ها یک سیستم مرکزی مدیریت این دوتا دارم که د و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 84 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 20:53

خیلی بامزه است، ولی من از یکی دو هفته پیش دچار یک انقلاب روحی شدم؛ با غذام سالاد می‌خورم و عصرها می‌رم قدم می‌زنم. می‌فهمم مکانیسم پایه‌اش چیه، ولی دقیقا شاید نتونم توضیح بدم. گاهی اوقات با خودم به یک تعادلی می‌رسم و وقتی به اون تعادل می‌رسم، حفظ کردنش راحته نسبتا. چرخه‌ای از اعتماد به خودم و حفظ کردن اون اعتماده. وقتی اشتباهی می‌کنم، تنها کاری که باید کنم، اصلاح کردنش در لحظه است. تلاش می‌کنم سختی‌های موقت روی سبک زندگی‌م تاثیر نذارند و طوری نشه که هر چیزی یکم سخت شد، من رهاش کنم. حالا شاید بگید یک سالاد خوردن و قدم زدن که این حرف‌ها رو نداره، ولی در زندگی من این‌قدر تغییر بزرگیه که تو جشن تولد همکلاسی‌م نشسته بودم از این تغییرات می‌گفتم و دوست‌هام مبهوت مونده بودند کاملا. کامیلا طوری رفتار می‌کرد انگار دخترش ترک اعتیاد کرده. یک تغذیه‌شناس/دان فلانی توی یوتیوب هست که در واقع این تغییرات من از اون شروع شد. این شکلی بود که لازم نیست چیزی از غذات کم کنی، فقط اگه می‌بینی چیزی کم داره، بهش اضافه کن. نمی‌دونم جمله‌ی به این سادگی‌ای چطور چنین تاثیرات عمیقی روی من داره :)) خلاصه ولی توی هتل که بودیم، من صبح‌ها در کنار چرت‌و‌پرت‌های محبوبم، سالاد میوه هم برمی‌داشتم. به قول زهرا هم درسته که کم کردن از چیزهای مضر مستقیم توی این توصیه نیست، ولی برای این که جا برای سالاد میوه داشته باشم، باید کم‌تر هم از چرت‌و‌پرت‌هام می‌خوردم. به مرور زمان این به رسید که از این سالادهای آماده می‌گرفتم و به مزه‌شون و حضورشون عادت کردم.  قدم زدن از اون‌جا شروع شد که برای هوا خوردن رفته بودیم توی باغ گیاه‌شناسی کنار خوابگاه و من فکر کردم لعنت بر من اگه این سال‌ها بگذره و من هزار بار این‌جا قدم ن و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 103 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 20:53

این چند روز هی دنبال فرصت می‌گشتم که بنویسم و با شروع شدن روتیشنم، واقعا کل روزم پره. دقیقه به دقیقه‌اش. دوست ندارم این‌قدر سرم شلوغ باشه که نفهمم دارم چی کار می‌کنم. اگه ننویسم هم قطعا نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم. کار آزمایشگاه سخت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم. اول از همه، باید آزمایشگاه و آدم‌هاش رو بشناسی، که خودش موجی بود روی من. ثانیا، حواست در حین کار باید به هزارتا چیز باشه، و اگه تمرکز نداشته باشی، کارت به احتمال قوی خراب می‌شه. ثالثا، از نظر بدنی حداقل برای من فرساینده است. چهار پنج ساعت ممکنه پشت‌سر‌هم بدون وقفه کار کنم. نکته‌ی آخر هم این که حداقل این چند روز خیلی کارش بیهوده به نظر می‌رسیده. هی باید label کنی و کارهای تکراری که همه‌شون هم مهم‌اند. اصلا ترکیب مناسبی نیست. به پریا، سوپروایزرم،  گفتم از همین چیزها، و تاییدم کرد و  گفت به‌خاطر همین مهمه که هر وقت می‌تونی استراحت کنی. این‌طوری نیست که ناامید شده باشم یا حس کنم دیگه این راه برام جواب نیست. ولی انگار یک پازل هزار تکه دارم برای حل کردن و این یکی از هزار پازل هزار تکه‌ایه که باید حل کنم. بعضی اوقات مثل امروز که احساس ناکافی بودن می‌کردم. برای خودم لیست‌وار ویژگی‌هایی که از خودم دوست دارم، تکرار می‌کنم. همیشه هم جواب می‌ده. می‌بینم که در کنار همه‌ی نقص‌هام، چیزهایی دارم که چه این‌جا باشم، چه جایی بهتر از این‌جا، نگهم می‌دارند. اول چیزها برای من سخته. اول دبستان سخت بود. اول راهنمایی، اول دبیرستان، سال اول دانشگاه، الان. طول می‌کشه که محیطم رو بشناسم و به زبان خودم ترجمه‌اش کنم.  ولی من هنوز نگرانم که دیگه کسی رو پیدا نکنم که حرفم رو بفهمه. داشتم بهش می‌گفتم که یک بخشی از مقابله کردن با نگ و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 103 تاريخ : شنبه 1 بهمن 1401 ساعت: 20:53